دیروز و امروز به طور اتفاقی فرصتی پیش آمد تا شانس خواندن مجموعه «چرند و پرند» اثر مرحوم «علی اکبر دهخدا» را داشته باشم. این اثر مجموعه ای از نوشته های انتقادی در باب مسائل مختلف سیاسی و اجتماعی دوران مشروطه است که توسط ایشان در روزنامه «صوراسرافيل» تحت همان عنوان «چرند و پرند» و با نام مستعار در قالب طنز به چاپ می رسید.
از میان نوشته های کوتاه و بلند این کتاب قطعه ای دم نظرم جالب آمد که با توجه به اوضاع و احوال امروزهء معقوله دین و دینداری در ایران، در کمرنگی آموزه های دینی در رفتار و عمل مردم در عین اینکه خود زیر بار تسلط دین هستند، نقل آن را در اینجا خالی از لطف نمی دانم. نام این قطعه هست «دین رفت» و حکایت پسر بچه ای است که تازه به شهر آمده و در نزد یک آخوند به خانه شاگردی مشغول است.
از میان نوشته های کوتاه و بلند این کتاب قطعه ای دم نظرم جالب آمد که با توجه به اوضاع و احوال امروزهء معقوله دین و دینداری در ایران، در کمرنگی آموزه های دینی در رفتار و عمل مردم در عین اینکه خود زیر بار تسلط دین هستند، نقل آن را در اینجا خالی از لطف نمی دانم. نام این قطعه هست «دین رفت» و حکایت پسر بچه ای است که تازه به شهر آمده و در نزد یک آخوند به خانه شاگردی مشغول است.
دهخدا اینگونه می نویسد :
«من بّچه بودم. پیش یك آخوند خانه شاگرد شدم. بّچه درس می داد. من هم هر وقت بیكار بودم، پیش بّچگان می نشستم. آخوند دید من دلم می خواهد بخوانم. درسم داد. مّلا شدم.
در كتاب نوشته بود: آدم باید دین داشته باشد. هر كس دین ندارد، جهنم می رود. از آخوند پرسیدم، دین چه چیز است؟ گفت: اسلام.
گفتم اسلام یعنی چه؟ آخوند یك پاره ای حرف ها گفت و من یاد گرفتم. گفت: این دینِ اسلام است.
بعد كه من بزرگ شده بودم گفت: دیگر به كار من نمی خوری. من خانه شاگرد می خواهم كسی كه، زنم ازش روی نگیرد. تو بزرگی برو. از پیش آخوند رفتم.
«من بّچه بودم. پیش یك آخوند خانه شاگرد شدم. بّچه درس می داد. من هم هر وقت بیكار بودم، پیش بّچگان می نشستم. آخوند دید من دلم می خواهد بخوانم. درسم داد. مّلا شدم.
در كتاب نوشته بود: آدم باید دین داشته باشد. هر كس دین ندارد، جهنم می رود. از آخوند پرسیدم، دین چه چیز است؟ گفت: اسلام.
گفتم اسلام یعنی چه؟ آخوند یك پاره ای حرف ها گفت و من یاد گرفتم. گفت: این دینِ اسلام است.
بعد كه من بزرگ شده بودم گفت: دیگر به كار من نمی خوری. من خانه شاگرد می خواهم كسی كه، زنم ازش روی نگیرد. تو بزرگی برو. از پیش آخوند رفتم.
گدایی می كردم. یه آخوند به من گفت: برو خانه امام جمعه خرج می دهد. پول هم می دهد. وقف مدرسه مَروی را میرزا حسن آشتیانی از او گرفته، می خواد پس بگیرد.
من رفتم خانه امام. دیدم مردم خیلی اند. می گفتند: دین رفت.
معطل شدم كه چطور دین رفت. حرف هایی كه آخوندِ بّچه ها به من گفته است، من بلدم. خیال كردم، بلكه آخوند نمی دانست. دین ملك وقف است. شب شد، بیرونم كردند. آخوند بّچه ها پلو خوردند. هر سری دو قران گرفتند. روز دیگر نرفتم.
معطل شدم كه چطور دین رفت. حرف هایی كه آخوندِ بّچه ها به من گفته است، من بلدم. خیال كردم، بلكه آخوند نمی دانست. دین ملك وقف است. شب شد، بیرونم كردند. آخوند بّچه ها پلو خوردند. هر سری دو قران گرفتند. روز دیگر نرفتم.
در بازار هم شنیدم می گویند دین از دست رفت. شلوغ بود. خیلی گردیدم. فهمیدم میرزا حسن می خواهد برود. گمان كردم دین میرزا حسن است. خیال كردم چطور میرزا حسن را داشته باشم كه جهنم نرم. عقلم به جایی نرسید. چندی نكشید میرزا حسن مُرد. پسرش مدرسه مروی را گرفت.
آن روزها، یك روز شاه عبد العظیم بودم. خیلی طّلاب آمدند. می گفتند دین رفت. بعد فهمیدم احمد قهوه چی را، سالار الدوله به عربستان خواسته. پسر میرزا حسن طّلاب را فرستاده تا كه از شاه عبد العظیم برگردانند. خیال كردم دین احمد قهوه چی است. اتفاق افتاد احمد را كه دیدم، خیلی خوشم آمد. گفتم بلكه طّلاب راست می گفتند. من نمی توانستم احمد را داشته باشم. این پسر خرج داشت. من گدا بودم. دیگر آن كه پسری را كه در سرش میان سالار الدوله و میرزا حسن جنگ و جدال است، من چطور داشته باشم. دیدم ناچارم به جهنم بروم كه دسترس به دین ندارم.
بعد پیش یك سمسار نوكر شدم، كه یك دختر خوب داشت و یه دختر خیلی خوب هم صیغه كرد. صیغه اش را خدیجه مُطرب بُرد برای عین الدوله و به یك سّید كه برادرش مجتهد بود، دخترش را شوهر داد. كه بعد از خانه شوهر او را دزدیدند. سمسار می گفت دین رفت. نفهمیدم دین كدام یكی بود. خیال می كردم هر كدام باشند، دین خوب چیزی است. چون از دین داشتن خودم نا امید بودم، به جهنم راضی شدم و طمع به دین نكردم.
این روزها كه طیول برگشته و در مواجب و مستمری گفتگوست و تسّلط یك پاره حاكمان كم شده و مداخل یك پاره مردم از میان رفته،باز می شنوم، می گویند دین رفت.
یك روزی هم خانه یك شیرازی روضه بود. من رفته بودم چایی بخورم. یك نفر كه نویره صاحب دیوان شیرازی بود، آن وقت آنجا بود. می گفت: سه هزار تومان پیش فلان شیخ امانت گذاشته ام. حاشا كرده است. دین رفت. خیلی مردم هم قبول داشتند كه دین رفت. مگر یك نفر كه می گفت: چرا پولت را پیش جمشید امانت نگذاشتی كه حاشا نكند. دین نرفته. عقل تو با عقل مردم دیگر از سر شماها رفته. خیلی حرف ها می زدند.
من نفهمیدم. باری سرگردان مانده ام كه آیا دین كدام یك از این ها است؟
آن است كه آخوند مكتبی می گفت، آیا ملك وقف است، یا احمد قشنگ قهوه چی است، یا صیغه و دختر سمسار است، یا سه هزار تومان است؟ یا طیول و مستمری و مواجب است؟ یا چیز دیگر؟ برای خاطر خدا و آفتاب قیومِت، به من بگویید كه من از جهنم می ترسم.»
آن است كه آخوند مكتبی می گفت، آیا ملك وقف است، یا احمد قشنگ قهوه چی است، یا صیغه و دختر سمسار است، یا سه هزار تومان است؟ یا طیول و مستمری و مواجب است؟ یا چیز دیگر؟ برای خاطر خدا و آفتاب قیومِت، به من بگویید كه من از جهنم می ترسم.»
غلام گدا آزادخان علی الّلهی
Geen opmerkingen:
Een reactie posten