donderdag 18 augustus 2011

بالاترین بالاتر از این حرفاست

امروز در حالی مشغول به نوشتن این نوشتار هستم که حال و هوای بالاترین تحت تأثیر پنجمین سالگرد فعالیت «بالاترین» است . به گفته ناظران ٥ سال پیش که این وبسایت با استفاده از الگوهای وبسایت هایی نظیر دیگ (Digg) پا به عرصه وبگاه های فارسی گذاشت کمتر کسی چنین نقش فراگیر و تأثیر گذاری برای آن متصور بود تا جاییکه اندکی بعد از شروع فعالیت مأمنی شد برای صدای اکثریت خاموش و چاره ای برای حاکمیت جمهوری اسلامی باقی نگذاشت تا این سایت نیز نظیر دهها و صدها سایت فیلتر شده دیگر به محاق سانسور و محدودیت دسترسی در داخل کشور درآید .
نقش متمایز این سایت اما با بروز حوادث انتخابات خرداد ٨٨ بود که عیان شد . این مصادف بود با بروز پدیده ای بنام شهروند-خبرنگار که متشکل بود از آحاد مردمی که به تنگ آمده از فضای بسته مطبوعاتی و رسانه ای خود رو به تهیه گزارش ،خبر،فیلم ،عکس و ... آورده بودند و جز «بالاترین» مجرایی برای عرضه اطلاعات و اخبار در اختیار نداشتند .
این نقطه عطفی در فعالیت «بالاترین» بود تا جاییکه نه تنها حاکمیت که اپوزیسیون آن را از هر طیف و منشی متوجه خود می ساخت ؛ به طوری که طرفین به نحوی از انحاء سعی و همت خود را در سهم بردن از این عرصه رسانه ای جدید معطوف کرده و متوجه این فرصت طلایی شدند . در اردوگاه جمهوری اسلامی اما این تمام ماجرا نبود، از گسیل داشتن اعضائی از به اصطلاح «ارتش سایبری» برای عضویت در «بالاترین» تا حملات سایبری در زمستان ٨٨ که منجر به از دسترس خارج شدن  «بالاترین» شد، از ایجاد وبسایتهای موازی نظیر «والاترین» و ... تا دامن زدن به نکات تفرقه برانگیز هیچ یک نتوانست خللی در نقش برجسته «بالاترین» در عرصه وب فارسی و متعاقب اون تحولات جامعه ایران ایجاد کند .
به سهم خود به عنوان عضوی از خانواده «بالاترین» به همه دوستان و مدیران و اعضاء «بالاترین» این تولد رو تبریک می گم و امیدوارم دست به دست هم با وجود همه قوت و ضعف پس و پیش کمکی بتوانیم کرده باشیم به فردای بهتر ایران ما.
پاینده باد ایران

woensdag 3 augustus 2011

جزیره حس ها

در روزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و  باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. "ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد: "نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم." عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. "غم لطفاً مرا با خود ببر." "آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم." شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: " بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم." صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: " چه کسی به من کمک کرد؟" دانش جواب داد: "او زمان بود." "زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟" دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
منبع :http://www.blueprints.de/en/article/attitude/behaviour/the-island-of-feelings.html